بگو خجالت کشيد برگشت !
» فضيلت ماه مبارك رمضان
» ولادت با سعادت حضرت علی اکبر(ع) و روز جوان مبارک باد.
» حدیث امام علی(ع)
» از هجر تو طبیعت ما گریه می کند.
» اربعين حسيني تسليت
» شعر استقبال از ماه محرم
» مطالب بسیار زیبا در مورد شبهای قدر
» ولادت امام حسن مجتبی
» سلام
» نوروز امسال ... منم در سفره دارم هفت سين را ...
» گزارش يادواره شهدا منطقه ملی راه،بهزاد شهر،زویه در مسجد انبیا ملی راه اهواز
» آغاز امامت حجت ابن الحسن (عج) مهدی صاحب الزمان بر شما مبارک باد
» آيا ما به قولمان عمل كرده ايم؟
» دستي ز غيب قافيه را كربلا گذاشت
» باز هم هر روز عاشورا و هر جا کربلا
درباره ما

به وبلاگ مسجد انبیا ملی راه اهواز خوش آمدید. كانون فرهنگي هنري شهيد سيد فخرالدين طباطبايي خوش آمد ميگويد.
نویسندگان
پیوندهای روزانه
دیگر امکانات
تدبر در قرآن
آیه قرآن
ساعت
ساعت فلش مذهبی
پیوندهای وبگاه
» هیات رهپویان وصال بهبهان
» امام رضا
» تور چین
» تور گرجستان
» تور کربلا
» اشک منتظر
» کیت اگزوز
» زنون قوی
» چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مسجد انبیا ملی راه اهواز و آدرس masjedeanbia.LoxBlog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار بعد از تایید ما در سایت ما قرار میگیرد.





آرشیو مطالب
موضوعات مطالب
برچسب‌ها

بگو خجالت کشيد برگشت !
+ نویسنده منتظر . مشتاق در 23 دی 1389 |

همراه تیمسار بابایی با یک وانت تویوتا به قرارگاه نیروی زمینی در غرب کشور می رفتیم . به نزدیکی های قرارگاه که رسیدیم با تعجب دیدیم که درهر صد قدم یک دژبان ایستاده بود .

شهید بابایی به من گفت : « حسن جان ببین این دژبان ها برای چی این جا ایستادن ؟

من هم بالافاصله توقف کردم . شیشه رو پایین کشیدم و ازدژبان پرسیدم : برادر چرا این جا ایستادی ؟

دژبان با ناراحتی به من نگاهی کرد و گفت : گفتن که تیمساری به نام بابایی می آد . دو ساعته که ما رو این جا مثل میخ کاشتن تا حالا هم که نیومده و حال ما رو گرفته .

تیسمار بابایی باشنیدن این جمله از ماشین پیاده شد و به طرف دژبان رفت و با همان لحن شیرین همیشه گفت : برادر جان فرمانده ات به شما ها گفته که باید این جا بایستید؟

دژبان با دلخوری رو به بابایی کرد و گفت  : آره دیگه . تو نمیری تو این آب ، تاب کلی ما رو علاف کردند . ضد انقلاب ها هم اگر وقت گیر بیارن میان سر ما رو می برن . اصلا داداش این ها بی خیال بی خیالند . ما رو هم الکی این جا کاشتن .

عباس با شنیدن این جملات سرش رو پایین انداخت و دستی به سرش کشید . بعد از چند لحظه سرش رو بالا آورد و رو به دژبان گفت : برادر جان من از این مسئله بی خبر بودم . من رو ببخش و ازقول من به فرمانده ات بگو تا به فرمانده اش بگه بابایی آمد ؛ خجالت کشید وبرگشت .

بعد هم رو به من کرد و در حالی که چشمانش غرق در اندوه و خشم بود گفت : حسن جان دور بزن برگردیم .

دژبان با شنیدن این صحبت ها تازه متوجه شده بود که مخاطبش چه کسی بوده و متحیر فقط به ما نگاه می کرد اما من با دیدن این صحنه احساس کردم گویا حضرت علی ( علیه السلام ) به آستانه شهر انبار رسیده است .


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







برچسب‌ها: خاطراتی از شهید خلبان عباس بابایی ,
التماس دعا فراوان داريم...