بگو خجالت کشيد برگشت !
+ نویسنده منتظر . مشتاق در 23 دی 1389
|
همراه تیمسار بابایی با یک وانت تویوتا به قرارگاه نیروی زمینی در غرب کشور می رفتیم . به نزدیکی های قرارگاه که رسیدیم با تعجب دیدیم که درهر صد قدم یک دژبان ایستاده بود .
شهید بابایی به من گفت : « حسن جان ببین این دژبان ها برای چی این جا ایستادن ؟
من هم بالافاصله توقف کردم . شیشه رو پایین کشیدم و ازدژبان پرسیدم : برادر چرا این جا ایستادی ؟
دژبان با ناراحتی به من نگاهی کرد و گفت : گفتن که تیمساری به نام بابایی می آد . دو ساعته که ما رو این جا مثل میخ کاشتن تا حالا هم که نیومده و حال ما رو گرفته .
تیسمار بابایی باشنیدن این جمله از ماشین پیاده شد و به طرف دژبان رفت و با همان لحن شیرین همیشه گفت : برادر جان فرمانده ات به شما ها گفته که باید این جا بایستید؟
دژبان با دلخوری رو به بابایی کرد و گفت : آره دیگه . تو نمیری تو این آب ، تاب کلی ما رو علاف کردند . ضد انقلاب ها هم اگر وقت گیر بیارن میان سر ما رو می برن . اصلا داداش این ها بی خیال بی خیالند . ما رو هم الکی این جا کاشتن .
عباس با شنیدن این جملات سرش رو پایین انداخت و دستی به سرش کشید . بعد از چند لحظه سرش رو بالا آورد و رو به دژبان گفت : برادر جان من از این مسئله بی خبر بودم . من رو ببخش و ازقول من به فرمانده ات بگو تا به فرمانده اش بگه بابایی آمد ؛ خجالت کشید وبرگشت .
بعد هم رو به من کرد و در حالی که چشمانش غرق در اندوه و خشم بود گفت : حسن جان دور بزن برگردیم .
دژبان با شنیدن این صحبت ها تازه متوجه شده بود که مخاطبش چه کسی بوده و متحیر فقط به ما نگاه می کرد اما من با دیدن این صحنه احساس کردم گویا حضرت علی ( علیه السلام ) به آستانه شهر انبار رسیده است .
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: خاطراتی از شهید خلبان عباس بابایی ,