به علی مریدت شدم ... .
+ نویسنده منتظر . مشتاق در سه شنبه 25 دی 1389
|
به اتفاق تیمساربابایی به فرودگاه اهواز رفتیم تا با هواپیمای ترابری « c - 130 » که حامل مجروحین بود به تهران برویم . عباس به من گفت که بروم و مقدمات رفتنمان را فراهم کنم .
وقتی از ساختمان ستاد خارج شدم دیدم بسیجی ها او را به کار گرفته اند و در حال حمل برانکارد به داخل هواپیماست . با توجه به این که می دانستم شهید بابایی تازه از جبهه برگشته و خسته است به افسر خلبان گفتم : ایشان تیمسار بابایی هستند . کمتر از ایشان کاربکشید .
آن خلبان با شنیدن این جمله شگفت زده شد و بی درنگ نزد تیمسار بابایی رفت و ضمن عذرخواهی از او خواست تا به داخل هواپیما برود .
من و عباس وارد هواپیما شدیم و به پیشنهاد اوکنار در نشستیم . خلبان با خواهش و تمنا از عباس خواست تا به داخل کابین خلبان برود و خودش برای انجام کاری هواپیما را ترک کرد . هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که درجه دار مسئول داخل هواپیما وارد کابین شد . با مشاهده شهید بابایی که با لباس بسیجی در کابین خلبان نشسته بود چهره اش را در هم کشید و با صدای بلند سر تیمسار بابایی داد زد و گفت : چه کسی به تو گفته این جا بنشینی ؟ پاشو بروپایین...
شهید بابایی بدون این که چیزی بگوید در حالیکه سر به زیر داشت پایین آمد و در کنار من نشست . هواپیما که آماده پرواز شد . خلبان به همراه گروه پروازی از در جلو هواپیما وارد شد و به محض دیدن تیمسار با اصرار دوباره شهید بابایی را به قسمت بالا برد .
وقتی هواپیما آماده پرواز شد ؛ آن درجه دار پس از بستن درهواپیما وارد کابین خلبان شد و با دیدن عباس بر سر او فریاد کشید : باز هم که تو بالا اومدی مگر نگفتم که جای تو این جا نیست ؟ بیا برو پایین . اگر یک بار دیگه بیایی این جا می زنم تو گوشت .
هواپیما در حال حرکت در داخل باند بود و خلبانان گوشی به گوش داشتند و چیزی نمی شنیدند . شهید بابایی برای بار دوم از کابین پایین آمد . چند دقیقه بعد خلبان از طریق گوشی به درجه دار گفت : از تیمسار بابایی پذیرایی کن.
درجه دار پرسید : کدام تیمسار ؟
خلبان در حالی که بر می گشت تا پشت سر خود را ببیند گفت : تیمسار بابایی که در عقب کابین نشسته بودند کجا رفتند ؟
درجه دار با شگفتی پرسید : ایشان تیمسار بابایی بودند ! بدبخت شدم . بنده خدا رو دو بار فرستادم پایین .
درجه دار به طرف ما آمد و به حالت خبردار ایستاد و صورتش رو آورد جلو و به شهید بابایی گفت : تیمسار بزن تو گوشم . جون مادرت منو بزن . من اشتباه کردم.
شهید بابایی گفت : برادر من که هستم که شما رو بزنم .
درجه دار سرش رو انداخت پایین و گفت : تیمسار به خدا گفته بودند مرام شما مرام حضرت علی (علیه السلام ) است . خواهش میکنم تشریف بیارید بالا قربان.
عباس با همان لبخند دل نشین همیشه گفت : همین جا خوبه برادر جان.
درجه دار آمد و کنار ما نشست و تا تهران پیوسته می گفت : تیمسار مرا ببخش به علی مریدت شدم و شهید بابایی ساکت و آرام نشسته بود ؛ همچنان سرش پایین بود و استغفرالله می گفت .
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: خاطراتی از شهید خلبان عباس بابایی,