فرمانده شهیدی که شال سبز ودیعه شهادتش شد
» فضيلت ماه مبارك رمضان
» ولادت با سعادت حضرت علی اکبر(ع) و روز جوان مبارک باد.
» حدیث امام علی(ع)
» از هجر تو طبیعت ما گریه می کند.
» اربعين حسيني تسليت
» شعر استقبال از ماه محرم
» مطالب بسیار زیبا در مورد شبهای قدر
» ولادت امام حسن مجتبی
» سلام
» نوروز امسال ... منم در سفره دارم هفت سين را ...
» گزارش يادواره شهدا منطقه ملی راه،بهزاد شهر،زویه در مسجد انبیا ملی راه اهواز
» آغاز امامت حجت ابن الحسن (عج) مهدی صاحب الزمان بر شما مبارک باد
» آيا ما به قولمان عمل كرده ايم؟
» دستي ز غيب قافيه را كربلا گذاشت
» باز هم هر روز عاشورا و هر جا کربلا
درباره ما

به وبلاگ مسجد انبیا ملی راه اهواز خوش آمدید. كانون فرهنگي هنري شهيد سيد فخرالدين طباطبايي خوش آمد ميگويد.
نویسندگان
پیوندهای روزانه
دیگر امکانات
تدبر در قرآن
آیه قرآن
ساعت
ساعت فلش مذهبی
پیوندهای وبگاه
» هیات رهپویان وصال بهبهان
» امام رضا
» تور چین
» تور گرجستان
» تور کربلا
» اشک منتظر
» کیت اگزوز
» زنون قوی
» چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مسجد انبیا ملی راه اهواز و آدرس masjedeanbia.LoxBlog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار بعد از تایید ما در سایت ما قرار میگیرد.





آرشیو مطالب
موضوعات مطالب
برچسب‌ها

فرمانده شهیدی که شال سبز ودیعه شهادتش شد
+ نویسنده منتظر . مشتاق در یک شنبه 28 خرداد 1391 |

در بيست و ششم مهر ماه 1366 در روستای « ترا» از بخش لاريجان شهرستان آمل نوزادی پا به عرصه وجود می گذارد كه  نامش را علی اكبر می نهند.

مادر شهید می گوید:
شبی خواب دیدم، فردی نورانی، قنداقه ای را به من هديه می دهد و می گوید: اين فرزند شماست، بايد نام او را "علی اكبر" بگذاريد، اين فرزند پاک است و در آينده دارای مقامی والا می شود. با ديدن اين خواب تا تولد علی اكبر، شبی را بدون وضو سر بر بالين نگذاشتم.
من با مشقت زياد از قبيل خياطی و درست كردن گياهان دارویی زمينه تحصيل علی اكبر را در سن شش سالگی در مدرسه « دينان » فراهم كردم.
علی اكبر با توجه به سن كمی که داشت، بعد از مدرسه پا به پای پدر به صحرا می رفت و در كشاورزی و دامپروری به او كمک می كرد.
علی اکبر تابستانها چوپانی می کرد؛ چند تا گوسفند از کسی تحویل می گرفت، نگهداری می کرد و مزدش را از صاحب گوسفندان می گرفت.
یک سال قبل از پیروزی انقلاب بود، ‌هر شب، يک نوار با خودش می آورد و هِی گوش می كرد، گفتم: بچه جان اين نوارها چیه که هر شب گوش می دی؟ گفت: سخنرانی های امام است؛ گفتم: شاه که خوبه؟ گفت: انشاالله سيدی عمامه به سر میاد و شاه را از بین می بره. با من قهر كرد و از خانه بیرون رفت؛ همان شب خواب دیدم امام خمینی روی سکویی در بهشت زهرا نشسته هستند و تسبیح در دست دارند، من هرچی می خوام به سمتشان برم می ترسم. فردا علی اکبر آمد، گفتم: بچه جان من ديگه اين حرفا رو نمی زنم، گفت: چرا ننه؟ خواب ديدی؟ گفتم: نه خواب نديدم، اما من می ترسم و دیگه در مورد سيد هيچی نمی گم. بالاخره خوابم تعبیر شد و امام به ایران آمدند و به بهشت زهرا رفتند که علی اکبر هم آنجا بود.
از مرخصی كه می آمد بچه ها را جمع می کرد، لباس سپاه به تن شان می کرد و می گفت: ننه، ببين چقدر زیبا ست، چقدر قشنگه.
مجروح شده بود، يک دسته گل گرفتيم رفتیم بیمارستان 17شهریور آمل. گفت: گل چرا آوردين برای من؟ اگر می خواستین خوشحال بشم به جای گل، عکس امام را برام می آوردین.
همیشه امام را خواب می دید و می گفت: ننه، خواب می بینم من و امام پیش هم نشستیم و با هم صحبت می کنیم.
علی اکبر از جبهه، خانه همسایه تلفن زده بود و با هم صحبت کردیم. خانمش گفت: اكبر اكبر،‌ به ما ملک دادند، ‌برادرت علی اصغر آمد رنگ بریزد، می خواهيم خانه بسازيم. گفت: بيخود کردی. چرا قبول کردی که ملک را بگیری؟ نه من آن ملک را می خواهم نه در آن نماز می خوانم؛ همینطور هم شد.
آخرين باری كه آمد خداحافظی كند، سر پدرش رو بوسيد، دل من رو هم بوسيد. با خودم فکر کردم كه بچه من چرا اينبار اينجوری خداحافظی می کنه؟! رفتم خانه دخترم که يكبار دیگه سير سیر ببينمش. ديدم دخترم گريه می كنه كه علی اکبر آمد، خداحافظی كرد و گفت: گلوی مرا ببوس گلوی من بايد تير بخورد.
همسر شهید می گوید:
تو درگیری های انقلاب بود، علی اکبر رو دیدم بعدها آمده بود مغازه پدرم و در آنجا کار می کرد چون خانواده فقیری بودند، روزها کار می کرد و شب ها درس می خواند.
علی اکبر به خاطر رفت و آمد های زیاد من به مغازه مرا می دید ولی مطمئن نبود که من دختر وثوقی هستم یا نه. تو درگیری ها قبل از انقلاب مرا دیده بود با من دعوا کرده بود که چرا تنهایی به درگیری آمده ای؟ تو بچه کی هستی؟ منم گفتم: به تو چه بچه کی هستم؟ چرا جلوی من ایستادی و مرا هل دادی؟ گفت: اگر این کار را نمی کردم تیر به تو اصابت می کرد و کشته می شدی. از بس که عشق راهپیمایی داشتم پابرهنه بودم. گفت: پابرهنه هم که هستی. کفشت کو؟ گفتم: از ترس پدر و مادرم دمپایی رو گذاشتم خونه، تا پدر و مادرم فکر کنند من خونه هستم یا رفتم خونه عموم. علی اکبر برادرم رو دیده بود و بهش گفته بود. خیلی از دست برادرم کتک خورده بودم منو فلک کرده بود ولی باز هم با پاهای فلک شده یواشکی به راهپیمایی می رفتم. که کم کم علی اکبر به من دل بسته بود و من هم نمی داستم عاشقی یا دل بستن یعنی چه؟
علی اکبر رفته بود سربازی و چون امام دستور داده بود از سربازی فرار کرده بود و دوباره آمده بود و در درگیری ها شرکت می کرد.
 
علی اکبر دوچرخه ای داشت و همیشه از راه کلاس قرآن تا منزل بصورت پنهانی مواظب من بود و من اصلاً نمی دانستم.
 
در همان شبهای درگيری، شبی علی اکبر آمد خانه ما و از من خواستگاری كرد. پدرم گفت: به من وقت بده، فكر كنم و از بزرگترها سوال كنم. پدرم رفت پيش پدربزرگم استخاره كرد. پدر بزرگم گفت: دختر شما 6 سال بيشتر با او زندگی نمی كند و قسمت دخترت هم همينجاست. منم پیش پدربزرگم برای عرض ادب رفته بودم که پدربزرگم گفت: دختركم، انشالله خوشبخت بشوی زندگی شما 6 سال بيشتر نيست، انقلاب می شود پيرمردی می آيد كه سيد است عمامه دارد، خيلی مقام دارد. جنگ می شود. بچه بودم حاليم نمی شد امام آمد، بین تاریخ 12 بهمن تا 22 بهمن ما عقدمان را كرديم و حاصل زندگی کوتاه من با علی اکبر چهار فرزند به نام های: هاجر، شکرالله، زینب و اکبر شد.
شب اول ازدواج دست من و خودش را روی قرآن گذاشت و گفت: اين قرآن بين من و شما باشد كه نه من به پدر و مادر شما بی اعتنايی كنم و نه شما به پدر و مادر من.
3 ماه بعد از ازدواجمون من باردار بودم، شبی از خانه پدرم به خانه خودمان می رفتيم. منافقی آمد جلوی ما، خواست تفنگ را در آورد. علی اکبر گفت: همسرم را نكشيد، مرا بكشيد .طوری رفتار كرد كه منافق خجالت كشيد و رفت.
یه روز من و علی اکبر، سردار شهید حشمت الله طاهری(فرمانده گردان مالک) رو دیدم که در حال خانه سازی بود ، بدنش مجروح بود و عفونی شده بود و با همان وضع کیسه آجر را بر دوش اش حمل می کرد. بچه هایش هم کوچک بودند و نمی توانستند به او کمک کنند. علی اکبر گفت: الهی برادرت بمیرد با این وضع داری آجر حمل می کنی. خلاصه آن روز تا غروب علی اکبر به او کمک کرد.
همیشه قسمتی از حقوقش را به خانواده های مستمند و یا به خانواده هایی که ‌نفت نداشتند كمک می كرد. زندگی پدرش را علی اکبر می چرخاند آن موقع ماهی 5000 تومان حقوق می گرفت، 2000 تومان به پدر و مادرش كمک می كرد هميشه می گفت: چه من زنده باشم چه نباشم وظيفه ات است ماهی 2000 تومان را به پدر و مادرم بدهی. بعد از شهادت علی اکبر، پدرش از بس اكبر اكبر گفت، دو سال بعد جان داد.
وقتی برادرش عباس شهید شد، جنازه اش را آورده بودند محمودآباد. عباس وصیت کرده بود: جناز ه ام را برادرم باید بلند کند تا برادرم علی اکبر نیاید هیچ کس وظیفه ندارد به من دست بزند. از طرفی علی اکبر هم جبهه بود، به او خبر دادند و بالاخره هر طور شده با یک هلی کوپتر خودش را رساند. وقتی آمد گفت: عباس از من جلو افتاد، من آرزو داشتم شهید بشم و عباس باشد بچه های مرا سر و سامان بدهد ولی حالا من چطوری بچه هاشو جمع کنم.
بعد از شهادت عباس من و علی اکبر چند روزی را در خانه آنها بودیم طی این مدت مثل دو تا غریبه بودیم خیلی کم با هم حرف می زدیم. با بچه ها هم زیاد حرف نمی زد و باهاشون بازی نمی کرد، فقط بچه های عباس رو روی زانویش می نشاند. به من می گفت: پیش زن داداش با من شوخی نکن، با من زیاد حرف نزن.
آخرین باری که داشت به جبه می رفت، گفت: جان تو و جان بچه ها، من این دفعه بر نمی گردم. منم شب قبلش خواب دیده بودم، که یک خانم و آقایی آمدند خونه ما و منم داشتم کفش های علی اکبر رو واکس می زدم که آنها گفتند: آقای شما شهید می شود، اما شما ناراحت نباشید. منم تو خوب حرفهایی زدم که علی اکبر شنیده بود. اتفاقاً علی اکبر هم می گفت: در عالم خواب خبر شهادتش را به او داده اند. ما، در چالوس مستاجر مردم بوديم، هيچگونه ناراحتی نداشتم. صبح بود؛ با قرآن، علی اکبر را بدرقه كردم. گفت: برو خانه. من خانه نرفتم، دو تا كوچه جلوتر رفتم ديدم، نه او می تواند برود نه من می توانم برگردم. به من الهام شده بود که علی اکبر از دستم می رود، خودش هم متوجه بود.
شب شهادت علی اکبر بچه آخرم به دنیا آمد. بچه های صدا و سیما آمدند بيمارستان چالوس با من مصاحبه كردند، با علی اکبر هم مصاحبه کرده بودند که علی اکبر گفته بود: همسرم امشب يا فرداشب موقع زايمانش است. مصاحبه من و علی اکبر را همزمان پخش كردند. رفتند پيش پدر و مادرم و گفتند: شما به همسر او اطلاع ندهيد او الان زايمان كرد، ممکن است حالش بد شود. 10 روز بعد، سردار ميرشكار و آقای اصغر رضايی نامه ای از زبان علی اکبر درست كردند و به من دادند. كه در نامه علی اکبر گفته بود: حالم خوبه. گفتم: علی اکبر چرا هنوز برای من زنگ نزده؟ از دو روز قبل جاری ام آمده بود تا مرا برای شنيدن خبر شهادت آماده كند ولی نتوانست. در زدند من در را باز كردم رفيقای علی اکبر و برادرانش آمدند. گفتم: چی شد ؟ علی اکبر شهيد شد ؟ ديدم سرشان را خم كردند. من بی هوش شدم. وقتی به هوش آمدم تو بيمارستان بودم. اوايل نمی توانستم خودم رو قانع كنم كه علی اکبر شهيد شده. بعداً ‌فكر كردم که باید مادرانه بچه هايم را بزرگ كنم و برای فرزندانم هم پدری كنم و هم مادری.
بعد از شهادت علی اکبر شبی پسر آخریم اکبر خیلی گریه می کرد به همراه اکبر بقیه بچه ها هم گریه می کردند منم خیلی خسته شده بودم بچه را زدم گفتم: من که مردم، بابات هم که رفت تو چرا داری جون منو می گیری؟ خوابیدم. در عالم خواب دیدم علی اکبر به من می گه: من نرفتم، بلکه همیشه پیش شما هستم. دل بچه درد می کنه. پاشو یه نبات درست کن تا بچه بخوره. در همین حین احساس کردم بلند شدم و نبات درست کردم و دارم به بچه می دم ولی به خودم آمدم دیدم دارم به بچه شیر میدم لحظاتی نگذشت که بچه آروم شد.
خواهر شهید، رقیه آویش می گوید:
خیلی مرا دوست داشت یکبار هم صدای مرا ضبط کرده بود و با خودش به جبهه برده بود و هر وقت دلش تنگ می شد صدایم را گوش می داد.
آقای نجف زاده می گفت: من و علی اکبر شبی مراقب گوسفندان بودیم. هر از گاهی برای سرکشی به گوسفندان بیدار می شدم. ديدم داخل چادر زمزمه است، رفتم، ديدم كه علی اکبر در حال نماز و ذكر است. هيچ گاه، بدون وضو نبود و شب هم با وضو می خوابيد.
هميشه دوست داشت شهيد شود و به من می گفت: هر كجا كه شهيد شدم. يک مشت خاک هستم. مرا بياورید و در وطنم، کوه امیری،محل ترا دفن كنید.
خواهر شهید، فاطمه آویش می گوید:
شش سالم بود، يادم هست آمادگی می رفتم، علی اکبر کلاس پنجم ابتدایی بود. موقع رفتن به مدرسه نمی توانستم پیاده برم و یا حتی زمستان برف می بارید؛ علی اکبر كولم می کرد و منو به آمادگی می برد.
شبی رفته بودیم خانه علی اکبر، بچه ام كوچک بود. نيمه شب پا شدم به بچه ام شير بدم، ديدم علی اکبر مشغول راز و نياز با خداست و زار زار گريه می كند. درحال شیر دادن به بچه او را می دیدم و من هم گریه می کردم. علی اکبر متوجه شد که من دارم گریه می کنم؛ بهم گفت: دیگه نبینم خواهرم اشک می ریزد و خیلی به من سفارش کرد که به کسی نگویم او را در حال مناجات و گریه دیده ام.
رفته بودم نوشهر، خانه علی اکبر. دیدم با ماشينی آمده که از بس ماشین خاکی و گلی هست اصلاً ماشین معلوم نیست. و تو ماشین کلی از لباسهای رزمندگان را آورده؛ تمام لباس ها را به حمام بردم و شستم. گفتم: ماشينت چقدر گلی هست؟ گفت: خواهر جان اين گِل ها همه اش آغشته به خون شهدا است. خم می شد و گِل ها را می بوسید.
يک سال قبل از اينكه علی اکبر پاسدار بشود، شوهرم (علی اصغر نام آور) پاسدار بود. هر وقت علی اکبر به خانه ما می آمد. لباس پاسداری علی اصغر را می پوشید، از اعماق وجود، بو می کرد و می بوسید. می گفت: آیا من این لياقت را دارم روزی، لباس سبز و مقدس سپاه را بر تن کنم؟ گفتم: داداش اين لباس را پوشیدن هنرو افتخار است ولی فكر زن و بچه ات را نمی كنی؟ دامادت رفته من و دو تا بچه را گذاشته و هميشه به مأموریت می ره و من سختمه. گفت: نه! اصلاً اين حرف را نزن او جنگ می كند ولی يک جنگ ديگر تو در پیش و رو داری. پشت جبهه تو ثواب بيشتری می بری.
شب شهادت علی اکبر خواب دیدم که چند تا ديگ بزرگ روی اجاق تکیه ييلاق ما ست و جمعیت زیادی جمع شده بودند و می گفتند: بچه عمورضا (پدرشهید) حاجی شده و از مکه داره میاد. همه لباس سفید تنشان بود، شاد و خوشحال بودند، آذین بندی کرده بودند و می گفتند: عمو رضا می خواد ولیمه بده. دیدم علی اکبر با لباس احرام داره میاد و ما داشتیم جلوی پاش گوسفند قربانی می کردیم. صبح که از خواب بيدار شدم صدقه دادم. رفتم خانه پدرم. به برادر بزرگم گفتم: خبر از اكبر داری؟ گفت: آره، نامه اكبر اومده، سالمه. باز دلم شور می زد. رفتیم تو تشییع جنازه سردار شهید ابوالحسن محمدزاده شرکت کردیم؛ دیدم یه زمزمه هایی میاد و مردم می گن: خیلی ها شهید شدند و یکسری را هم نیاوردن. من خيلی دلواپس شدم زن داداشم هم چند روز بود که زایمان کرده بود رفتم نوشهر. ديدم كه روی تخت نشسته و بچه هم بغل دستش نشسته. يكی انگار به من می گفت: اين بچه الان بی بابا شده. رفتم توی اتاق داداشم عكسشو بغل كردم و گريه كردم. زن داداشم گفت: چته فاطمه؟ چرا گریه می کنی؟ گفتم: هيچ، دلم برای علی اكبر تنگ شده. دلم شک زده بود،پیگیر شدم و از دوستان داداشم خبرش رو می گرفتم. هیچکس یک جواب درست و حسابی به من نمی داد. بالاخره رفتم پیش شهید احمد نصرالدين. می گفت: خمپاره خورد شكمش را پاره كرده و اجزای شكمش ريخت بيرون؛ چون فشار پاتک دشمن زیاد بود نتوانستیم او را به عقب بیاریم. قبل از عملیات، علی اکبر دست و پاهایش را حنا بسته بود، می گفت: امروز آخرین روز زندگی من و روز شهادت من است. ریش اش رو خط انداخته بود و حتی موی سرش رو هم حنا بسته بود. می گفت: امشب عروسی من است؛ من دارم متولد می شوم. همه جا خرما پخش می كرد، می گفت: نقل عروسی من است. سيدی شال سبزی بهش داد. شال را گرفت، بو می كشيد و می گفت: بوی تربت امام حسين (ع) می دهد. شال را به کمرش بست و می گفت: امشب كربلای من است، امشب من می روم و برنمی گردم.
یه روز بهم گفت: خواهر جان! همیشه قبر گمنام و بی شمع و چراغ حضرت فاطمه زهرا (س) در نظرم می آید؛ دوست دارم روزی بشود که من هم جسدی نداشته باشم و گمنام بمانم. اگرهم دارم، يک مشت خاک بیشتر برای شما سوغات نیايد.
دست نوشته آسمانی سردار شهید علی اکبر آویش
خدایا دیگر نگذار غم عزیزان هم رزم را ببینم، پس حقیر را نیز در جمع آنان قرار بده.
سرانجام این سردار گمنام لشکر 25 کربلا در تاریخ: 1365/10/10 در منطقه ام الرصاص از دیده های دنیوی محو می شود و در سال 1371 فقط به یادگار با یک دست لباس مقدس سپاه در شهرستان آمل، منطقه لاریجان، کوه اميری گلزارشهدای ترا، تشییع شده و هنوز حتی آن یک مشت خاکی که از خودش وعده داده بود هم برنگشت. ضمناً هنوز هم همسر شهید چشم به در دوخته است و منتظر دیدار علی اکبر اش است.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







برچسب‌ها: شهادت , فرمانده , سبز,
التماس دعا فراوان داريم...