|
شهيدي كه با پيچاندن گوش عراقي ها اسيرشان ميكرد...
+ نویسنده منتظر . مشتاق در شنبه 3 تير 1391 |
عملیات والفجر8 بود. بچه ها از اروند عبور کرده بودند. خط دشمن شکسته شده و نیروها در حال پدافند در منطقه آزاد شده ساحلی بوده و گروه گروه آماده پاکسازی سنگرهای دشمن می شدند. یکی از تیربارهای دشمن زمین گیرمان کرده بود. خوابیده بودیم روی زمین. سرت را بلند میکردی، فاتحهات خوانده بود. مانده بودیم چه کنیم با این تیربار و تیربارچی اش. باید جلو می رفتیم و کار را یکسره میکردیم تا شیرینی پیروزیمان کامل شود. دقایق سپری میشد و تیربارچی مدام آتش تیربارش را به سمت بچه ها می چرخاند. یک لحظه دیدیم تیربار ساکت شد.
گفتیم شاید قطار فشنگش تمام شده است. اما نه. چند دقیقه سپری شد اما خبری از رگبارهای آتشین نبود. آرام سرم را بالا آوردم. دیدم خبری نیست. بلند شدم و نشستم. هوا تاریک بود. درآن تاریکی از دور به صورت سایه دو نفر را دیدم که دارند به ما نزدیک می شوند. یکی با قد بلند و یکی با قد کوتاه، آرام آرام به سمت ما میآمدند و آنکه قد کوتاهتری داشت، یک دستش را آنقدر بالا آورده بود که رسیده بود پس کله آنکه قدبلندتری داشت.
مات این صحنه مانده بودم. کل ذهنم علامت سوال بود. بچه ها ایست دادند که صدا از طرف مقابل بلند شد:
«نزنین ها... منم... حبیب... حبیب پالاش... نزنین ها...»
سایه ها که جلوتر رسید دیدم حبیب پالاش است که گوش یک عراقی را گرفته است و آنقدر قد سرباز عراقی از او بلندتر است که به زحمت توانسته است دست خود را به گوش او برساند.
حبیب گوش سرباز عراقی را که حسابی ترسیده بود ول کرد و تحویل بچه ها داد.
گفتیم :«این دیگه کیه؟ چطوری گرفتیش؟»
حبیب گفت: «تیربارچیه س. بی سرو صدا رفتم منطقه رو دور زدم و رفتم از پشت گوشش رو گرفتم و آوردم اینور»
نمی دانستیم بخندیم به این صحنه یا متعجب بمانیم از شجاعت حبیب.
به حرف هم ساده نبود که یک بسیجی 16ساله، برود و گوش یک تیربارچی عراقی را بگیرد و از پشت تیربارش، به اسارت درآورد. خداییش به حرف هم ساده نبود، چه برسد به عمل. فرمانده هم بجز سکوت، هیچ پاسخی در مقابل کار بزرگ حبیب نداشت. یک لحظه صحنه چند شب پیش مقابل چشمانم نقش بست.
فرمانده ما جناب آقای فضیلت داشت برای عملیات به بچهها روحیه میداد و اینگونه سخن میگفت: «ما با قدرت ایمان و توکل بر خدا و روحیه ناب شهادت طلبی میتوانیم پشت دشمن را به خاک بزنیم. شما با روحیه و شجاعتی که دارید می توانید بروید و گوش تیربارچی های عراقی را بگیرید و از پشت تیربار بلند کنید»
اگر چه آقای فضیلت، آن شب، این حرف را به عنوان مَثَلی برای روحیه دادن به رزمندگان مطرح کرد، اما من شب عملیات در فاو ، به چشم خویش دیدم که حبیب پالاش، مَثَل را به واقعیت تبدیل کرد.
شهید حبیب پالاش به سال 1348 در شهرستان دزفول متولد و در سن 16 سالگی در مرحله آخر عملیات والفجر8 در بهمن ماه 64 به شهادت رسید. نظرات شما عزیزان: mos
ساعت1:19---9 تير 1391
سلام چرا مطلب جدید نمیذاری؟پاسخ:سلام حالتون خوبه این پیام امروز تو وبلاگم اومد منم بهش عمل کردم.. بخونش این پیام مال من نیست ولی بخونش: تو رو به امام زمان قسم می دم این پیام رو بخون.دختری از خوزستانم که پزشکان از علاجم نا امید شدند.شبی خواب حضرت زینب (س)را دیدم در گلوم اب ریخت شفا پیدا کردم ازم خواست اینو به بیست نفر بگم. این پیام به دست کارمندی افتاد اتقاد نداشت کارشو از دست داد.مرد دیگری اعتقاد داشت 20 میلیون به دست اورد. به دست کس دیگری رسید عمل نکرد پسرشو را از دست داد.اگه به حضرت زینب اعتقاد داری این پیامو واسه 20 نفر بفرست............ 20 روز دیگه منتظر معجزه باش
برچسبها: شهید / شهادت/ خاطرات / حبیب, |