انگار که اصلا چیزی نشنیده است !!!
+ نویسنده منتظر . مشتاق در سه شنبه 28 دی 1389
|
مدتی بود تیمسار بابایی در پست معاونت عملیات و نماینده فرمانده نیروی هوایی در قرارگاه خاتم الانبیاء مشغول به کار بودند . ایشان برای انجام کارهای لجستیکی از تهران تقاضای کمک کرده بودند .
پس از چند روز دو سرهنگ نیروی هوایی با مقداری تجهیزات به قرارگاه رسیدند . شهید بابایی با ظاهر همیشگی اش ( یعنی لباس ساده بسیجی و سرتراشیده ) داخل قرارگاه نشسته بود و قرآن می خواند . آن دو سرهنگ بی آن که بدانندآن بسیجی ، تیمسار بابایی است در حال گفت و گو بودند . یکی از آن دو گفت : شما بابایی را می شناسید ؟
آن دیگری پاسخ داد : نه ولی شنیده ام از همین فرمانده هاست که درجه تشویقی گرفته اول سروان بوده ؛ دو درجه به او داده اند و شده فرمانده پایگاه اصفهان . دوباره یک درجه گرفته و الان شده معاونت عملیات .
سرهنگ اولی گفت : خوب دیگه ! اگر به او درجه ندهند می خواهی به من و تو بدهند . بعد بیست و هفت سال خدمت تازه شدیم سرهنگ دو . آقا ده سال نیست که آمده اند و تیمسارهستند .
بابایی با شنیدن صحبت های آن دو سرهنگ قرآن را بست و به بیرون قرارگاه رفت . از حرف هایی که این دو سرهنگ می زدند خیلی ناراحت شدم ولی از آن جا که اخلاق شهید را می دانستم او را معرفی نکردم .
با رفتن بابایی به دنبال او از قرارگاه بیرون رفتم . دیدم در پشت یکی از خاکریزها دو زانو نشسته و دارد دعا می خواند . با دیدن این منظره دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم . به داخل قرارگاه برگشتم و به آن دو سرهنگ گفتم : آن کس که پشت سرش بد می گفتید همان بسیجی بود که در آن گوشه نشسته بود و قرآن می خواند .
آن ها با شنیدن حرف من کمی جا خوردند ولی باورشان نشده بود که کسی ، آن هم با آن درجه ، بشنود درباره او چه می گویند ولی واکنشی نشان ندهد اما وقتی دیدند که من کاملا جدی صحبت می کنم پس از مکثی کوتاه با شتاب به بیرون از قرارگاه و پیش شهید بابایی رفتند و من از دور می دیدم که آن دو مرتب عذرخواهی می کنند و او با مهربانی و چهره ای خندان با آن ها صحبت می کند ؛انگار که اصلا چیزی نشنیده است .
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: خاطراتی از شهید عباس بابایی,