انگار که اصلا چیزی نشنیده است !!!
» فضيلت ماه مبارك رمضان
» ولادت با سعادت حضرت علی اکبر(ع) و روز جوان مبارک باد.
» حدیث امام علی(ع)
» از هجر تو طبیعت ما گریه می کند.
» اربعين حسيني تسليت
» شعر استقبال از ماه محرم
» مطالب بسیار زیبا در مورد شبهای قدر
» ولادت امام حسن مجتبی
» سلام
» نوروز امسال ... منم در سفره دارم هفت سين را ...
» گزارش يادواره شهدا منطقه ملی راه،بهزاد شهر،زویه در مسجد انبیا ملی راه اهواز
» آغاز امامت حجت ابن الحسن (عج) مهدی صاحب الزمان بر شما مبارک باد
» آيا ما به قولمان عمل كرده ايم؟
» دستي ز غيب قافيه را كربلا گذاشت
» باز هم هر روز عاشورا و هر جا کربلا
درباره ما

به وبلاگ مسجد انبیا ملی راه اهواز خوش آمدید. كانون فرهنگي هنري شهيد سيد فخرالدين طباطبايي خوش آمد ميگويد.
نویسندگان
پیوندهای روزانه
دیگر امکانات
تدبر در قرآن
آیه قرآن
ساعت
ساعت فلش مذهبی
پیوندهای وبگاه
» هیات رهپویان وصال بهبهان
» امام رضا
» تور چین
» تور گرجستان
» تور کربلا
» اشک منتظر
» کیت اگزوز
» زنون قوی
» چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مسجد انبیا ملی راه اهواز و آدرس masjedeanbia.LoxBlog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار بعد از تایید ما در سایت ما قرار میگیرد.





آرشیو مطالب
موضوعات مطالب
برچسب‌ها

انگار که اصلا چیزی نشنیده است !!!
+ نویسنده منتظر . مشتاق در سه شنبه 28 دی 1389 |

مدتی بود تیمسار بابایی در پست معاونت عملیات و نماینده فرمانده نیروی هوایی در قرارگاه خاتم الانبیاء مشغول به کار بودند . ایشان برای انجام کارهای لجستیکی از تهران تقاضای کمک کرده بودند .

پس از چند روز دو سرهنگ نیروی هوایی با مقداری تجهیزات به قرارگاه رسیدند . شهید بابایی با ظاهر همیشگی اش ( یعنی لباس ساده بسیجی و سرتراشیده ) داخل قرارگاه نشسته بود و قرآن می خواند . آن دو سرهنگ بی آن که بدانندآن بسیجی ، تیمسار بابایی است در حال گفت و گو بودند . یکی از آن دو گفت : شما بابایی را می شناسید ؟

آن دیگری پاسخ داد : نه ولی شنیده ام از همین فرمانده هاست که درجه تشویقی گرفته اول سروان بوده ؛ دو درجه به او داده اند و شده فرمانده پایگاه اصفهان . دوباره یک درجه گرفته و الان شده معاونت عملیات .

سرهنگ اولی گفت : خوب دیگه ! اگر به او درجه ندهند می خواهی به من و تو بدهند . بعد بیست و هفت سال خدمت تازه شدیم سرهنگ دو . آقا ده سال نیست که آمده اند و تیمسارهستند .

بابایی با شنیدن صحبت های آن دو سرهنگ قرآن را بست و به بیرون قرارگاه رفت . از حرف هایی که این دو سرهنگ می زدند خیلی ناراحت شدم ولی از آن جا که اخلاق شهید را می دانستم او را معرفی نکردم .

با رفتن بابایی به دنبال او از قرارگاه بیرون رفتم . دیدم در پشت یکی از خاکریزها دو زانو نشسته و دارد دعا می خواند . با دیدن این منظره دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم . به داخل قرارگاه برگشتم و به آن دو سرهنگ گفتم : آن کس که پشت سرش بد می گفتید همان بسیجی بود که در آن گوشه نشسته بود و قرآن می خواند .

آن ها با شنیدن حرف من کمی جا خوردند ولی باورشان نشده بود که کسی ، آن هم با آن درجه ، بشنود درباره او چه می گویند ولی واکنشی نشان ندهد اما وقتی دیدند که من کاملا جدی صحبت می کنم پس از مکثی کوتاه با شتاب به بیرون از قرارگاه و پیش شهید بابایی رفتند و من از دور می دیدم که آن دو مرتب عذرخواهی می کنند و او با مهربانی و چهره ای خندان با آن ها صحبت می کند ؛انگار که اصلا چیزی نشنیده است .


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







برچسب‌ها: خاطراتی از شهید عباس بابایی,
التماس دعا فراوان داريم...