مردی درتاریکی
» فضيلت ماه مبارك رمضان
» ولادت با سعادت حضرت علی اکبر(ع) و روز جوان مبارک باد.
» حدیث امام علی(ع)
» از هجر تو طبیعت ما گریه می کند.
» اربعين حسيني تسليت
» شعر استقبال از ماه محرم
» مطالب بسیار زیبا در مورد شبهای قدر
» ولادت امام حسن مجتبی
» سلام
» نوروز امسال ... منم در سفره دارم هفت سين را ...
» گزارش يادواره شهدا منطقه ملی راه،بهزاد شهر،زویه در مسجد انبیا ملی راه اهواز
» آغاز امامت حجت ابن الحسن (عج) مهدی صاحب الزمان بر شما مبارک باد
» آيا ما به قولمان عمل كرده ايم؟
» دستي ز غيب قافيه را كربلا گذاشت
» باز هم هر روز عاشورا و هر جا کربلا
درباره ما

به وبلاگ مسجد انبیا ملی راه اهواز خوش آمدید. كانون فرهنگي هنري شهيد سيد فخرالدين طباطبايي خوش آمد ميگويد.
نویسندگان
پیوندهای روزانه
دیگر امکانات
تدبر در قرآن
آیه قرآن
ساعت
ساعت فلش مذهبی
پیوندهای وبگاه
» هیات رهپویان وصال بهبهان
» امام رضا
» تور چین
» تور گرجستان
» تور کربلا
» اشک منتظر
» کیت اگزوز
» زنون قوی
» چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مسجد انبیا ملی راه اهواز و آدرس masjedeanbia.LoxBlog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار بعد از تایید ما در سایت ما قرار میگیرد.





آرشیو مطالب
موضوعات مطالب
برچسب‌ها

مردی درتاریکی
+ نویسنده منتظر . مشتاق در سه شنبه 29 دی 1389 |

ستوان شفیعی یکی از پرسنل پایگاه تعریف میکرد :

یک شب همراه همسر و فرزندانم از اصفهان به پایگاه می آمدم . ساعت حدود یک بعد از نیمه شب بود که ما به نزدیکی جاده منتهی به پایگاه رسیده بودیم . در کنار جاده سایه مردی را دیدم که پیاده به طرف پایگاه میآمد  . بی اعتنا از کنار او گذشتم . لحظه ای بعد با خود فکر کردم که برگردم و او راسوار کنم . وقتی برگشتم با کمال شگفتی دیدم او فرمانده پایگاه جناب سرهنگ بابایی است . به احترام او از ماشین پیاده شدم ؛  سلام کردم و گفتم : جناب سرهنگ ! این موقع شب در این جاده تاریک پیاده به کجا می روید؟ او با لبخندی گفت : در اصفهان کاری داشتم وقتی کارم تمام شد کسی به دنبال من نیامد بهتر دیدم که به پایگاه اطلاع ندهم و مزاحم کسی نشوم  . هوا هم که خوب بود پس راه افتادم و حالا به این جا رسیدم .
گفتم : جناب سرهنگ حالا بفرمایید باقی مسیر را من شما را می رسانم .

در راه که میآمدیم گفتم : جناب سرهنگ می دانید شما چند کیلومتر پیاده آمدید ؟ از اصفهان تاپایگاه بیش از 20 کیلومتر است .

او لبخندی زد وگفت : طوری نیست برادر ما عادت داریم .

گفتم : میتوانستید زنگ بزنید تا ماشین به دنبال شما بیاید آخر شما فرمانده پایگاه هستید .

گفت : من اگر تلفن می زدم آن ها راننده ای را از خواب بیدار می کردند و نصف شبی بنده خدا بایستی این همه راه را به دنبال من می آمد . خوب ترجیح دادم پیاده بیایم.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







برچسب‌ها: خاطراتی از شهید عباس بابایی,
التماس دعا فراوان داريم...