بدون خداحافظی فرار کرد
» فضيلت ماه مبارك رمضان
» ولادت با سعادت حضرت علی اکبر(ع) و روز جوان مبارک باد.
» حدیث امام علی(ع)
» از هجر تو طبیعت ما گریه می کند.
» اربعين حسيني تسليت
» شعر استقبال از ماه محرم
» مطالب بسیار زیبا در مورد شبهای قدر
» ولادت امام حسن مجتبی
» سلام
» نوروز امسال ... منم در سفره دارم هفت سين را ...
» گزارش يادواره شهدا منطقه ملی راه،بهزاد شهر،زویه در مسجد انبیا ملی راه اهواز
» آغاز امامت حجت ابن الحسن (عج) مهدی صاحب الزمان بر شما مبارک باد
» آيا ما به قولمان عمل كرده ايم؟
» دستي ز غيب قافيه را كربلا گذاشت
» باز هم هر روز عاشورا و هر جا کربلا
درباره ما

به وبلاگ مسجد انبیا ملی راه اهواز خوش آمدید. كانون فرهنگي هنري شهيد سيد فخرالدين طباطبايي خوش آمد ميگويد.
نویسندگان
پیوندهای روزانه
دیگر امکانات
تدبر در قرآن
آیه قرآن
ساعت
ساعت فلش مذهبی
پیوندهای وبگاه
» هیات رهپویان وصال بهبهان
» امام رضا
» تور چین
» تور گرجستان
» تور کربلا
» اشک منتظر
» کیت اگزوز
» زنون قوی
» چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مسجد انبیا ملی راه اهواز و آدرس masjedeanbia.LoxBlog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار بعد از تایید ما در سایت ما قرار میگیرد.





آرشیو مطالب
موضوعات مطالب
برچسب‌ها

بدون خداحافظی فرار کرد
+ نویسنده منتظر . مشتاق در شنبه 2 بهمن 1389 |

جهت انجام هماهنگی در مورد عملیات با هواپیمای «F-14 » در پایگاه هفتم ، من و یکی از برادران همراه شهید بابایی از اصفهان به شیراز رفتیم . وقتی به دروازه ورودی شهر رسیدیم سربازی که لباس نیروي هوایی را به تن داشت جلوی ماشین دست بلند کرد طبق معمول به  توصیه شهید بابایی او را سوار کردیم .

من با لباس فرم جلو کنار راننده نشسته بودم و سرهنگ بابایی مثل همیشه با یه پیراهن ساده و سر تراشیده عقب ماشین نشسته بود . سرباز کنار شهید نشست و ما حرکت کردیم . اون جوان پس از دقایقی که به سرهنگ بابایی نگاه کرد ازایشان پرسید : داداش سربازی ؟ و ایشان پاسخ دادند : بله سرباز انقلاب . سرباز در حالی که با دستش زد روی پای سرهنگ گفت : دمت گرم کجا خدمت می کنی ؟ شهید با لبخندی پاسخ داد : پایگاه هشتم اصفهان . سرباز در حالی که جا به جا میشد ادامه داد : می گن پایگاه هشتم فرمانده خیلی با حالی داره ؟ او قدری مکث کرد و پاسخ داد : میگن فرمانده خوبیه .

در طول راه تا نزدیک پایگاه هفتم ، بین آن سرباز و شهید بابایی صحبت های دوستانه ای رد و بدل شد. هنگاهی که به در ورودی پایگاه رسیدیم دژبان جهت شناسایی ما پیش آمد و کارت های شناسایی را چک کرد اما از پذیرفتن کارت شناسایی شهید بابایی عذرخواهی کرد و هر چه توضیح دادیم ایشان جناب سرهنگ هستند نپذیرفت و رفت تا با فرمانده پایگاه هفتم تماس بگیرد .

دقایقی بعد برگشت و در حالی که اظهار شرمندگی می کرد به سرهنگ بابایی ادای احترام کرد .

سربازی که عقب ماشین نشسته بود و تا اون موقع مات و مبهوت به ما نگاه می کرد مطمئن شد که آن آقایی که در طول راه با او شوخی می کرده واقعا خود سرهنگ بابایی ، فرمانده پایگاه اصفهان است به همین خاطر از شدت خجالت خیلی آرام در ماشین را باز کرد و بدون خداحافظی با سرعت داخل پایگاه دوید .



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







برچسب‌ها: خاطراتی از شهید بابایی,
التماس دعا فراوان داريم...