سعي کن به سربازان سخت نگيری
+ نویسنده منتظر . مشتاق در شنبه 2 بهمن 1389
|
آب آشامیدنی پایگاه هشتم از کانال هایی تأمین می شد که از زاینده رود به پایگاه می رسیدند . چندین منبع آب بود که آب وارد آن ها می شد و پس از تصفیه در اختیار منازل سازمانی قرار می گرفت و هر دو سال یک بار باید این منابع لایروبی می شد و الا آب غیر قابل استفاده می گشت .
وقتی شهید بابایی مسئول پایگاه ما شده بود سه سال از آخرین لایروبی می گذشت و وضع خیلی بد بود . ایشان بعد از این که از این ماجرا با خبر شدند گفتند که یک مناقصه قرار دهید و بهترین قیمت را به من اطلاع دهید . مناقصه انجام شد و کمترین قیمت سیصد هزار تومان بود . در آن زمان به علت شروع جنگ و مشکلات مالی فراوان توانایی پرداخت چنین هزینه ای از سوی پایگاه به آن شرکت نبود . وقتی این مطلب را به شهید خبر دادم ایشان به فکر فرو رفتند و چند ساعت بعد مرا صدا زدند و خواستند برای فردا تعداد زیادی دستکش و چکمه پلاستیکی تهیه کنم .
فردا صبح ایشان با ظاهری ساده و عادی به سراغ من آمدند و خواستند تا با ایشان و مسئول تأسیسات کنارمنبع ها برویم . وقتی رسیدیم دیدم عده زیادی از سربازان به خط در انتظار ما ایستاده اند . شهید بابایی از مسئول تأسیسات خواستند تا روش لایروبی را برای سربازان توضیح دهند و خودشان مشغول پوشیدن چکمه ها و دستکش ها شدند . به من دستوردادند تا بر روند کار نظارت کنم . بیلی برداشتند و دورن یکی از منبع ها رفتند و بیدرنگ شروع به کندن لجن ها کردند . سربازان هم یکی پس از دیگری به تبعیت از ایشان وارد منبع می شدند .
ساعتی نگذشته بودکه شاید تاریکی منبع یا کار سخت باعث شد تا فراموش کنند که فرمانده پایگاه در میان آنهاست و شروع کردند با لجن ها بازی کردن . لجن ها را برمی داشتند و به سوی هم پرتاب می کردند . یا دست و پای یکی را می گرفتند و او را به زور روی لجن ها میخواباندند و در ميان اين بازیگوشی ها کار هم می کردند .
چند ساعت از شروع کار گذشته بود و سربازان هم در حین کارمشغول بازی و من هم عصبانی از وضع منبع که دیدم یکی از سربازان به گوشه ای رفت ودقایقی به دیوار منبع تکیه داد . جلو رفتم و محکم پشت سرش زدم و گفتم : برگرد سرکارت چه قدر استراحت می کنی آن هم با این همه بازی که از آن موقع کردید .
سرباز در تاریکی نگاهی به من کرد و سرش راپایین انداخت و برگشت تا کارش را ادامه دهد . کمی از من دور شده بود که دیدم سرهنگ بابایی است . مو بر بدنم راست شده بود حتی نمی توانستم نفس بکشم . دویدم و گفتم : قربان ببخشید من در این تاریکی فکر کردم شما سرباز هستید . مرا ببخشید قربان .
شهید سرش را بالا آورد ؛ لبخندی زد و گفت : اشکالی ندارد . سعی کن سربازان را اذیت نکنی . اگر چه با هم شوخی می کنند ولی کارشان را انجام می دهند .
من دیگر صدا ازگلویم خارج نمی شد . به گوشه ای رفتم و ایستادم .
نزدیک ظهر شده بود . ایشان به من اشاره کردند که زمان پایان کار را اعلام کنم . همه سربازان از منبع خارج می شدند که تازه به یاد آوردند فرمانده پایگاه در میان آن هاست و با دیدن سر و صورت و بدن لجن گرفته شهید دیگرخنده بر لبان کسی دیده نمی شد . به گوشه ای رفتند و روی زمین دراز کشیدند و در این فکر که به خاطر بلایی که سر فرمانده شان آورده بودند قرار است چه طور تنبیه شوند . شهید بابایی آرام به گوشه ای رفت . دست و صورت خود را شست و در میان چشمان متعجب سرابازان و با ظرف میوه بازگشت و درمیان آن ها نشست . دقایقی بهت و حیرت ، سکوت سنگینی را با خود همراه داشت اما برخورد مهربان ایشان همه را به خودآورد .
اخلاق شهید باعث شد تا کار تمام منابع ظرف دو روز همراه با بازی و خنده و تشویق سربازان تمام شود و ساکنین دوباره از نعمت آبی پاکیزه بهره مند گردند .
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: خاطراتی از شهید بابایی,