در تمام عمر آدمی مثل او ندیده ام
+ نویسنده منتظر . مشتاق در یک شنبه 3 بهمن 1389
|
آن روز هنگام غروب مثل همیشه مشغول پهن کردن سجاده ها بودم . منتظر بودم تا نمازگزاران برای اقامه نماز جماعت به مسجد بیایند . از شبستان مسجد بیرون آمدم و مشغول آب پاشی محوطه بیرون مسجد بودم که چشمم به سرباز نگهبان مسجد افتاد . وقتی به من رسید با صدای بغض آلودی گفت : خسته نباشی پدر . نگاهش کردم قطرات اشک برگونه هایش می غلتید . برخاستم و در مقابلش ایستادم و پرسیدم : آیا مشکلی پیش آمده ؟ در حالی که سعی می کرد بغض در گلو مانده اش را پنهان کند گفت : گفتن من جز این که شما را ناراحت کند دردی را دوا نمی کند .
گفتم : پسرم ما همه مسلمان هستیم باید از درد هم خبر داشته باشیم اگر چه نتوانیم کاری انجام دهیم بگو پسرم لااقل سبک خواهی شد .
اشک هایش را پاک کرد و گفت : قبل از این که به خدمت سربازی بیایم دارای همسر و دو فرزند بودم . قبل از اعزام همسر و فرزندانم را نزد پدر و مادرم گذاشتم . آخرین بار که به مرخصی رفتم متوجه شدم که بین همسرم با پدر و مادرم کدورت ایجاد شده است . سعی کردم به گونه ای این مشکل را حل کنم ولی هر چه کوشیدم موفق نشدم تا این که روز جمعه گذشته که به منزل رفتم دیدم از همسرم و فرزندانم خبری نیست . پدر و مادرم با دیدن من هر دو سکوت کردند . پرسیدم بچه ها کجا هستند ؟ مادرم نگاهی به من کرد و گفت که آن ها ازاین جا رفتند با تعجب پرسیدم چرا ؟ مگر چه شده ؟ به این جا که رسید گریه دیگر امانش نمی داد . خوب که گریه کرد ساکت شد سپس با آستین لباسش اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد : مادرم گفت که همسرت دیشب پس از مشاجره با من و پدرت بچه ها را برداشت و خانه را ترک کرد . گفتم الان کجا هستند ؟ گفت نمی دانم و من در حالی که به شدت نگران بودم بلافاصله از خانه خارج شدم و به دنبال آنها گشتم . پدر جان الان دو روز هست که آن ها جا و مکان ندارند و از نظر غذا هم در تنگنا هستند . نمی دانم با این وضعیت چه طور خدمت کنم . دلم هم برای پدر ومادرم می سوزد و هم برای همسر و بچه هایم. نمی دانم چه کار کنم ؟
از شنیدن وضعیت او خیلی متأثر شدم . گفتم : پسرم تو مردی و مرد باید سنگ زیرین آسیاب باشد . تو میتوانی با فرمانده پایگاه صحبت کنی و مشکل خود را با او در میان بگذاری
سرباز گفت : چه فایده دارد پدر . کسی نمی تواند به من کمک کند .
گفتم : این حرف را نزن . او حتما به تو کمک خواهد کرد . مطمئن باش سرهنگ بابایی هر کاری از دستش بربیاید برای تو انجام می دهد . من تا به حال به یاد ندارم هیچ شخص گرفتاری را نا امید کرده باشد . او چند دقیقه دیگر به مسجد می آید . هر وقت آمد خبرت میکنم .
من از او جدا شدم و دقایقی بعد شهید بابایی به مسجد آمد . بی درنگ نزد سرباز رفتم و گفتم : او آمد برو و با او صحبت کن .
سرباز جوان از من تشکر کرد و وارد مسجد شد . لحظاتی بعد برگشت . گفتم : چه شد ؟
گفت : من سرهنگ بابایی را ندیدم .
- پسرم بابایی الان داخل مسجد است . تو حتما می خواستی یک سرهنگ را ببینی که با لباس خلبانی و درجه و نشان سرهنگی در گوشه ای دست به کمر ایستاده باشد ؟ ولی بابایی این گونه نیست .
سرباز گفت : من او را نمیشناسم .
دستش را گرفتم و با هم نزد او رفتیم . شهید بابایی ما را که دید برخاست و گفت : چه شده ؟
گفتم : « این جوان گرفتاری دارد» گفت : درخدمتم.
سرباز از دیدن شهید شگفت زده شده بود . زیرا او فرمانده پایگاه را با یک پیراهن و شلوار ساده و سری تراشیده می دید . من آن ها را تنها گذاشتم و به گوشه ای رفتم ونشستم . از دور دیدم که شهید بابایی دستی به روی شانه سرباز گذاشت و از او جدا شد . وقتی کنار من رسید از جا برخاستم . دیدم اشک ازگونه هایش سرازیر است . به اون نزدیک شدم و آهسته گفتم : آقا چرا گریه می کنید؟
در حالی که بغض گلویش را گرفته بود . گفت : بابا احمد من خیلی غافلم . خدا مرا ببخشد .
آنگاه به سرعت از مسجد خارج شد . به سرباز گفتم : چه شد پسرم ؟ گفت : نمی دانم . پاک گیچ شدم .
شهید همان شب دستور داد که یکی از اتاق های مهمانسرا را دراختیار همسر و فرزندان سرباز گذاشتند و برای آن ها جیره غذایی در نظر گرفتند . فردای آن روز به دستور ایشان موکتی را به مهمانسرا بردم و به آن ها دادم . وقتی سرباز را دیدم گفتم : جوان هنوز هم گیجی ؟
با لبخندی گفت : در تمام عمر آدمی مثل او ندیدهام.
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: خاطراتی از شهید بابایی,