در تمام عمر آدمی مثل او ندیده ام
» فضيلت ماه مبارك رمضان
» ولادت با سعادت حضرت علی اکبر(ع) و روز جوان مبارک باد.
» حدیث امام علی(ع)
» از هجر تو طبیعت ما گریه می کند.
» اربعين حسيني تسليت
» شعر استقبال از ماه محرم
» مطالب بسیار زیبا در مورد شبهای قدر
» ولادت امام حسن مجتبی
» سلام
» نوروز امسال ... منم در سفره دارم هفت سين را ...
» گزارش يادواره شهدا منطقه ملی راه،بهزاد شهر،زویه در مسجد انبیا ملی راه اهواز
» آغاز امامت حجت ابن الحسن (عج) مهدی صاحب الزمان بر شما مبارک باد
» آيا ما به قولمان عمل كرده ايم؟
» دستي ز غيب قافيه را كربلا گذاشت
» باز هم هر روز عاشورا و هر جا کربلا
درباره ما

به وبلاگ مسجد انبیا ملی راه اهواز خوش آمدید. كانون فرهنگي هنري شهيد سيد فخرالدين طباطبايي خوش آمد ميگويد.
نویسندگان
پیوندهای روزانه
دیگر امکانات
تدبر در قرآن
آیه قرآن
ساعت
ساعت فلش مذهبی
پیوندهای وبگاه
» هیات رهپویان وصال بهبهان
» امام رضا
» تور چین
» تور گرجستان
» تور کربلا
» اشک منتظر
» کیت اگزوز
» زنون قوی
» چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مسجد انبیا ملی راه اهواز و آدرس masjedeanbia.LoxBlog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار بعد از تایید ما در سایت ما قرار میگیرد.





آرشیو مطالب
موضوعات مطالب
برچسب‌ها

در تمام عمر آدمی مثل او ندیده ام
+ نویسنده منتظر . مشتاق در یک شنبه 3 بهمن 1389 |

آن روز هنگام غروب مثل همیشه مشغول پهن کردن سجاده ها بودم . منتظر بودم تا نمازگزاران برای اقامه نماز جماعت به مسجد بیایند . از شبستان مسجد بیرون آمدم و مشغول آب پاشی محوطه بیرون مسجد بودم که چشمم به سرباز نگهبان مسجد افتاد . وقتی به من رسید با صدای بغض آلودی گفت : خسته نباشی پدر . نگاهش کردم قطرات اشک برگونه هایش می غلتید . برخاستم و در مقابلش ایستادم و پرسیدم : آیا مشکلی پیش آمده ؟ در حالی که سعی می کرد بغض در گلو مانده اش را پنهان کند گفت : گفتن من جز این که شما را ناراحت کند دردی را دوا نمی کند .
گفتم : پسرم ما همه مسلمان هستیم باید از درد هم خبر داشته باشیم اگر چه نتوانیم کاری انجام دهیم بگو پسرم لااقل سبک خواهی شد .
اشک هایش را پاک کرد و گفت : قبل از این که به خدمت سربازی بیایم دارای همسر و دو فرزند بودم . قبل از اعزام همسر و فرزندانم را نزد پدر و مادرم گذاشتم . آخرین بار که به مرخصی رفتم متوجه شدم که بین همسرم با پدر و مادرم کدورت ایجاد شده است . سعی کردم به گونه ای این مشکل را حل کنم ولی هر چه کوشیدم موفق نشدم تا این که روز جمعه گذشته که به منزل رفتم دیدم از همسرم و فرزندانم خبری نیست . پدر و مادرم با دیدن من هر دو سکوت کردند . پرسیدم بچه ها کجا هستند ؟ مادرم نگاهی به من کرد و گفت که آن ها ازاین جا رفتند با تعجب پرسیدم چرا ؟ مگر چه شده ؟ به این جا که رسید گریه دیگر امانش نمی داد . خوب که گریه کرد ساکت شد سپس با آستین لباسش اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد : مادرم گفت که همسرت دیشب پس از مشاجره با من و پدرت بچه ها را برداشت و خانه را ترک کرد . گفتم الان کجا هستند ؟ گفت نمی دانم و من در حالی که به شدت نگران بودم بلافاصله از خانه خارج شدم و به دنبال آنها گشتم . پدر جان الان دو روز هست که آن ها جا و مکان ندارند و از نظر غذا هم در تنگنا هستند . نمی دانم با این وضعیت چه طور خدمت کنم . دلم هم برای پدر ومادرم می سوزد و هم برای همسر و بچه هایم. نمی دانم چه کار کنم ؟
از شنیدن وضعیت او خیلی متأثر شدم . گفتم : پسرم تو مردی و مرد باید سنگ زیرین آسیاب باشد . تو میتوانی با فرمانده پایگاه صحبت کنی و مشکل خود را با او در میان بگذاری
سرباز گفت : چه فایده دارد پدر . کسی نمی تواند به من کمک کند .
گفتم : این حرف را نزن . او حتما به تو کمک خواهد کرد . مطمئن باش سرهنگ بابایی هر کاری از دستش بربیاید برای تو انجام می دهد . من تا به حال به یاد ندارم هیچ شخص گرفتاری را نا امید کرده باشد . او چند دقیقه دیگر به مسجد می آید . هر وقت آمد خبرت میکنم .
من از او جدا شدم و دقایقی بعد شهید بابایی به مسجد آمد . بی درنگ نزد سرباز رفتم و گفتم : او آمد برو و با او صحبت کن .
سرباز جوان از من تشکر کرد و وارد مسجد شد . لحظاتی بعد برگشت . گفتم : چه شد ؟
گفت : من سرهنگ بابایی را ندیدم .
پسرم بابایی الان داخل مسجد است . تو حتما می خواستی یک سرهنگ را ببینی که با لباس خلبانی  و درجه و نشان سرهنگی در گوشه ای دست به کمر ایستاده باشد ؟ ولی بابایی این گونه نیست .
سرباز گفت : من او را نمیشناسم .
دستش را گرفتم و با هم نزد او رفتیم . شهید بابایی ما را که دید برخاست و گفت : چه شده ؟
گفتم : « این جوان گرفتاری دارد» گفت : درخدمتم.
سرباز از دیدن شهید شگفت زده شده بود . زیرا او فرمانده پایگاه را با یک پیراهن و شلوار ساده و سری تراشیده  می دید . من آن ها را تنها گذاشتم و به گوشه ای رفتم ونشستم . از دور دیدم که شهید بابایی دستی به روی شانه سرباز گذاشت و از او جدا شد . وقتی کنار من رسید از جا برخاستم . دیدم اشک ازگونه هایش سرازیر است . به اون نزدیک شدم و آهسته گفتم : آقا چرا گریه می کنید؟

در حالی که بغض گلویش را گرفته بود . گفت : بابا احمد من خیلی غافلم . خدا مرا ببخشد .

آنگاه به سرعت از مسجد خارج شد . به سرباز گفتم : چه شد پسرم ؟ گفت : نمی دانم . پاک گیچ شدم .

شهید همان شب دستور داد که یکی از اتاق های مهمانسرا را دراختیار همسر و فرزندان سرباز گذاشتند و برای آن ها جیره غذایی در نظر گرفتند . فردای آن روز به دستور ایشان موکتی را به مهمانسرا بردم و به آن ها دادم . وقتی سرباز را دیدم گفتم : جوان هنوز هم گیجی ؟

با لبخندی گفت :  در تمام عمر آدمی مثل او ندیدهام.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







برچسب‌ها: خاطراتی از شهید بابایی,
التماس دعا فراوان داريم...