عباس در لباس کاپيتاني
+ نویسنده منتظر . مشتاق در دو شنبه 4 بهمن 1389
|
چند روزبود که به همراه عباس از پايگاه « لک لند » واقع در شهر سن آنتونیو در تگزاس فارغ التحصیل شده و برای پرواز با هواپیمای آموزشی « T-41 » به پایگاه « ریس » در شمال تگزاس آمده بودیم . سحرگاه که هنوز آسمان روشن نشده بود . برای ورزش کردن به محوطه زمین چمن پایگاه می رفتیم . در ورزش های روزانه باید اول جلیقه هایی را با وزن نسبتا زیادی به تن می کردیم و چند دور با همان جلیقه ها به دور محوطه پادگان می دویدیم . این کار جزء ورزش های اجباری بود که زیر نظر یک درجه دار امریکایی انجام می شد . پس از پایان این مرحله دانشجویان می توانستند ورزش دلخواه خودشان را انتخاب کنند و عباس که والیبالیست خوبی بود با تعدادی از بچه های ایرانی یک تیم والیبال تشکیل داده بودند . آن روزها بیشترین سرگرمی ما بازی والیبال بود .
باید بگویم امریکایی ها هنگام بازی مقررات آنرا رعایت نمی کردند . یک روز که داشتیم با چند نفر از دانشجویان امریکایی بازی میکردیم آبشارهای بی مورد و پاس های بی موقع آن ها همه ما را کلافه کرده بود . عباس به یکی از آن ها یادآوری کرد که اگر می خواهید والیبال بازی کنید باید مقررات آن رارعایت کنید اما یکی از دانشجویان با عصبانیت و در حالی که به خود می بالید ؛ با غرور تمام گفت : توی شترسوار می خواهی به ما والیبال یاد بدهی ؟و بعد همه خندیدند .
بچه های ایرانی هم از این توهین به عباس عصبانی شده بودند و می خواستند پاسخ او را بدهند ولی عباس مانع شد و رو به آن دانشجوی بی ادب کرد و با متانت گفت : من حاضرم با شما مسابقه بدهم . من یک نفر دریک طرف زمین و شما هر چند نفر که می خواهید در طرف مقابل .
دانشجوی امریکایی با شنیدن این سخن عباس از شدت خشم روی پای خود بند نبود اما از طرف دیگر هم چاره ای جز قبول این پیشنهاد نداشت .
در یک طرف عباس با همان صلابت و لبخند همیشگی اش و در طرف دیگر ده نفر از دانشجویان امریکایی . بازی شروع شد . سرنوشت این بازی برای تمام بچه های ایرانی مهم بود برای همین همه کنار زمین جمع شده بودند و عباس راتشویق می کردند و در طرف دیگه امریکایی های سر مست از قدرت هورا می کشیدند تا جایی که کلنل باکستر ( فرمانده پایگاه که در داستان قبل با ایشون آشنا شدید ) هم متوجه بازی شد و به زمین مسابقه آمد .
عباس با مهارت زیاد یکی پس از دیگری توپ ها را در زمین امریکایی ها به زمین می زد و کم کم صدای تشویق امریکایی ها به سکوت تبدیل می شد . در این میان کلنل با دقت تمام به مهارت و خونسردی عباس نگاه می کرد . و سرانجام مسابقه در میان ناباوری همه و تشویق بچه های ایرانی با پیروزي عباس به پایان رسید .
در این لحظه کلنل که تحت تأثیر عباس قرار گرفته بود شادمان به سمت ما آمد و از عباس خواست که در فرصتی مناسب به دفتر کارش برود .
و چند روز بعد عباس به عنوان کاپیتان تیم والیبال پایگاه ریس انتخاب شد و حتی در مسابقات میان پايگاه های دیگر هم رتبه اول را کسب کردیم و عباس به عنوان بهترین کاپیتان انتخاب شد .
حتی بعد از این وقایع کلنل باکستر که روز به روز بیشترجذب عباس می شد در میان دانشجویان او را پسرم خطاب می کرد .
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: خاطراتی از شهید عباس بابایی,