|
پيرمرد ناتوان
+ نویسنده منتظر . مشتاق در سه شنبه 6 بهمن 1389 |
در حال عبور از خیابان منتهی به دبستان دهخدا بودم که زنگ مدرسه به صدا در آمد و عباس که آن زمان کلاس پنجم بود همراه با دانش آموزان ازمدرسه خارج شد او با دیدن من به طرفم آمد . پس از احوال پرسی سمت منزل راه افتادیم . هنگام گذشتن از خیابان سعدی ، گروهی از کارگران را دیدیم که در حال کندن کانال بودند . در میان کارگران پیرمردی بود . پیرمرد آن گونه که باید توانایی انجام کار را نداشت و بعدا معلوم شد که به ناچار برای گذراندن زندگی خود و خانواده اش کارگری می کند . عباس با دیدن پیرمرد که به سختی کلنگ می زد و عرق از سر و رویش می چکید توقف کرد . نظرات شما عزیزان: برچسبها: خاطراتی از شهید بابایی, |