درخت زرد آلو
+ نویسنده منتظر . مشتاق در سه شنبه 5 بهمن 1389
|
خرداد سالی که کلاس پنجم درس می خواندیم من و عباس با یکی دو نفر از هم کلاسی هایمان برای مطالعه به باغ های حاکم آباد در اطراف قزوین رفته بودیم . آن روز پس از کمی مطالعه با دیدن درخت زردآلو که داخل باغ بود وسوسه شدیم و با این که حصار محکمی در اطراف باغ کشیده شده بود بر آن شدیم تا وارد باغ شویم و از میوه ها بچینیم و بخوریم . عباس با رفتن ما به درون باغ مخالت کرد و گفت : خوردن میوه بدون اجازه از صاحب باغ حرام است .
ولی ما به گفته او توجهی نکردیم و من با یکی دیگر ازدوستانم به زحمت از حصار عبور کردیم و وارد باغ شدیم .
دقایقی نگذشت و ما بر روی درخت سخت مشغول خوردن بودیم . به طعنه از عباس هم خواستیم تا بیاید و از زردآلوها بخورد که ناگهان صاحب باغ اومددر حالی که چوب بلندی در دست داشت و به ما ناسزا می گفت . ما داشتیم از ترس میمردیم از روی درخت پریدیم پایین که در این حین پای من پیچ خورد و نتوانستم فرار کنم و از حصار خارج شوم . صاحب باغ که ما را گرفته بود به شدت می زد و هر چه عذرخواهی می کردیم و می گفتیم غلط کردیم فایده نداشت که نداشت .
در این حین عباس که ازدور متوجه ماجرا شده بود به سرعت خودش رو به ما رسوند و از صاحب باغ خواست تا ما رو ببخشه و به جای ما اون رو تنبیه کنه . صاحب باغ که از این درخواست عباس تعجب کرده بود ما رو رها کرد و از اون خواست تا علت چنین درخواست عجیبی رو بگه . عباس هم سرش رو به زیر انداخت و گفت که من از این دو نفر بزرگتر هستم و چون نتونستم از ورود اون ها جلوگیری کنم پس من هم در جرم اون ها شریکم و شاید هم جرم من سخت تر از اون دو نفرباشه .
صاحب باغ که از این ایثار عباس خوشش اومده بود با لبخندی عباس رو تحسین کرد و از ما گذشت.
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: خاطراتی از شهید بابایی,