درخت زرد آلو
» فضيلت ماه مبارك رمضان
» ولادت با سعادت حضرت علی اکبر(ع) و روز جوان مبارک باد.
» حدیث امام علی(ع)
» از هجر تو طبیعت ما گریه می کند.
» اربعين حسيني تسليت
» شعر استقبال از ماه محرم
» مطالب بسیار زیبا در مورد شبهای قدر
» ولادت امام حسن مجتبی
» سلام
» نوروز امسال ... منم در سفره دارم هفت سين را ...
» گزارش يادواره شهدا منطقه ملی راه،بهزاد شهر،زویه در مسجد انبیا ملی راه اهواز
» آغاز امامت حجت ابن الحسن (عج) مهدی صاحب الزمان بر شما مبارک باد
» آيا ما به قولمان عمل كرده ايم؟
» دستي ز غيب قافيه را كربلا گذاشت
» باز هم هر روز عاشورا و هر جا کربلا
درباره ما

به وبلاگ مسجد انبیا ملی راه اهواز خوش آمدید. كانون فرهنگي هنري شهيد سيد فخرالدين طباطبايي خوش آمد ميگويد.
نویسندگان
پیوندهای روزانه
دیگر امکانات
تدبر در قرآن
آیه قرآن
ساعت
ساعت فلش مذهبی
پیوندهای وبگاه
» هیات رهپویان وصال بهبهان
» امام رضا
» تور چین
» تور گرجستان
» تور کربلا
» اشک منتظر
» کیت اگزوز
» زنون قوی
» چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مسجد انبیا ملی راه اهواز و آدرس masjedeanbia.LoxBlog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار بعد از تایید ما در سایت ما قرار میگیرد.





آرشیو مطالب
موضوعات مطالب
برچسب‌ها

درخت زرد آلو
+ نویسنده منتظر . مشتاق در سه شنبه 5 بهمن 1389 |

خرداد سالی که کلاس پنجم درس می خواندیم من و عباس با یکی دو نفر از هم کلاسی هایمان برای مطالعه به باغ های حاکم آباد در اطراف قزوین رفته بودیم . آن روز پس از کمی مطالعه با دیدن درخت زردآلو که داخل باغ بود وسوسه شدیم و با این که حصار محکمی در اطراف باغ کشیده شده بود بر آن شدیم تا وارد باغ شویم و از میوه ها بچینیم و بخوریم . عباس با رفتن ما به درون باغ مخالت کرد و گفت : خوردن میوه بدون اجازه از صاحب باغ حرام است .

ولی ما به گفته او توجهی نکردیم و من با یکی دیگر ازدوستانم به زحمت از حصار عبور کردیم و وارد باغ شدیم .

دقایقی نگذشت و ما بر روی درخت سخت مشغول خوردن بودیم . به طعنه از عباس هم خواستیم تا بیاید و از زردآلوها بخورد که ناگهان صاحب باغ اومددر حالی که چوب بلندی در دست داشت و به ما ناسزا می گفت . ما داشتیم از ترس میمردیم از روی درخت پریدیم پایین که در این حین پای من پیچ خورد و نتوانستم فرار کنم و از حصار خارج شوم . صاحب باغ که ما را گرفته بود به شدت می زد و هر چه عذرخواهی می کردیم و می گفتیم غلط کردیم فایده نداشت که نداشت .

در این حین عباس که ازدور متوجه ماجرا شده بود به سرعت خودش رو به ما رسوند و از صاحب باغ خواست تا ما رو ببخشه و به جای ما اون رو تنبیه کنه . صاحب باغ که از این درخواست عباس تعجب کرده بود ما رو رها کرد و از اون خواست تا علت چنین درخواست عجیبی رو بگه . عباس هم سرش رو به زیر انداخت و گفت که من از این دو نفر بزرگتر هستم و چون نتونستم از ورود اون ها جلوگیری کنم پس من هم در جرم اون ها شریکم و شاید هم جرم من سخت تر از اون دو نفرباشه .
صاحب باغ که از این ایثار عباس خوشش اومده بود با لبخندی عباس رو تحسین کرد و از ما گذشت.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







برچسب‌ها: خاطراتی از شهید بابایی,
التماس دعا فراوان داريم...