روايتي از شكنجه هاي ساواك؛اين بار مرضيه دباغ سخن مي گويد
» فضيلت ماه مبارك رمضان
» ولادت با سعادت حضرت علی اکبر(ع) و روز جوان مبارک باد.
» حدیث امام علی(ع)
» از هجر تو طبیعت ما گریه می کند.
» اربعين حسيني تسليت
» شعر استقبال از ماه محرم
» مطالب بسیار زیبا در مورد شبهای قدر
» ولادت امام حسن مجتبی
» سلام
» نوروز امسال ... منم در سفره دارم هفت سين را ...
» گزارش يادواره شهدا منطقه ملی راه،بهزاد شهر،زویه در مسجد انبیا ملی راه اهواز
» آغاز امامت حجت ابن الحسن (عج) مهدی صاحب الزمان بر شما مبارک باد
» آيا ما به قولمان عمل كرده ايم؟
» دستي ز غيب قافيه را كربلا گذاشت
» باز هم هر روز عاشورا و هر جا کربلا
درباره ما

به وبلاگ مسجد انبیا ملی راه اهواز خوش آمدید. كانون فرهنگي هنري شهيد سيد فخرالدين طباطبايي خوش آمد ميگويد.
نویسندگان
پیوندهای روزانه
دیگر امکانات
تدبر در قرآن
آیه قرآن
ساعت
ساعت فلش مذهبی
پیوندهای وبگاه
» هیات رهپویان وصال بهبهان
» امام رضا
» تور چین
» تور گرجستان
» تور کربلا
» اشک منتظر
» کیت اگزوز
» زنون قوی
» چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مسجد انبیا ملی راه اهواز و آدرس masjedeanbia.LoxBlog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار بعد از تایید ما در سایت ما قرار میگیرد.





آرشیو مطالب
موضوعات مطالب
برچسب‌ها

روايتي از شكنجه هاي ساواك؛اين بار مرضيه دباغ سخن مي گويد
+ نویسنده منتظر . مشتاق در دو شنبه 18 بهمن 1389 |
مرضيه حديدچي معروف به طاهره دباغ در سال 1318 در همدان بدنيا آمد ، وي سه دوره نماينده
مردم تهران و همدان در مجلس شوراي اسلامي بوده و از بنيان‌گذاران سپاه پاسداران است. او در حال
حاضر از اعضاي شوراي مركزي جمعيت زنان انقلاب اسلامي و مدرس واحد معارف اسلامي دانشگاه
علم وصنعت است.
دباغ كه نشان ايثار دارد به همراه آيت الله'جوادي آملي' و 'محمد جواد لاريجاني' يكي از سه
نماينده‌اي بود كه پيام امام خميني (ره) را به گورباچف رساند.
 
'مرضيه دباغ' كه پس از يك دوره بيماري سخت از بيمارستان مرخص شده است ، پس از پيگيري
هاي مداوم خبرنگار سياسي ايرنا در يكي از روزهاي بهمن ماه پذيراي او شد و از خاطرات آن روزها
گفت:
ساعت‌ 12 شب صداي‌ جيغ‌ و فرياد دخترم را كه‌شكنجه‌ مي‌شد شنيدم ‌. فقط‌ فريادهايش‌ را
مي‌شنيدم ‌و نمي‌دانستم‌ چه‌ مي‌كشد. نمي‌دانستم‌ چكار كنم‌ .جز اشك ريختن كار ديگري نداشتم،
فكرو ذهنم 'رضوانه' 13 ساله بود، فكر كنم‌ ساعت‌ چهار صبح ‌بود كه‌ سر و صدايي‌ در بند زندان‌ آمد.
از سوراخ‌ روي‌ درسلول‌ نگاه‌ كردم‌، ديدم‌ دو سرباز زير بغل‌ دخترم‌ راگرفته‌اند و او را كشان‌ كشان
‌آوردند انداختند وسط‌ راهرو ، و با سطل‌ رويش‌ آب‌ ريختند كه‌ به‌ هوش‌ بيايد. با ديدن ‌اين‌ صحنه
‌ديگر طاقتم‌ تمام‌ شد . ديوانه‌وار با مشت‌ به‌ در كوبيدم‌ و فرياد زدم‌ 'در را باز كنيد' تا ببينم ‌ چه‌ بلايي
سر بچم آمده ، مرحوم‌ آيت‌الله «رباني‌ املشي‌» كه‌ در يكي‌ ديگر از سلولها بود ، با صوت‌ زيبا شروع
‌كرد به‌ خواندن‌ قرآن‌ تا رسيد به‌ آيه "استعينوا بالصبر و الصلوه‌" كمي‌ آرام‌گرفتم ‌، ساكت‌ شدم‌ ،
‌ نشستم‌. دقايقي بعد بلند شدم تا دوباره‌ به‌ دختر كوچولويم‌ كه‌ زيرضربات‌ و شكنجه‌هاي‌ وحشيانه
‌ دژخيمان‌ شاه‌ له‌ شده ‌بود ، نگاهي‌ بيندازم‌ . يك‌ پتوي‌ سربازي‌ آوردند ، او را انداختند توي‌ آن‌ و
بردند . با ديدن‌ اين‌ صحنه‌ احساس‌كردم‌ دخترم‌ مرده‌ است ‌. خوشحال‌ شدم‌ . خدا را شكركردم‌ از
اينكه‌ از شر ساواكيها و شكنجه‌هاي‌ كثيفشان‌ راحت‌ شده‌ است ‌.
'واقعا مرده بود؟'

حدود شانزده‌ روز از آخرين‌ ديدار من‌ و دخترم ‌مي‌گذشت ‌؛ خيالم‌ راحت‌ بود كه‌ او مرده‌ و ديگر
شكنجه ‌نمي‌شود . ولي‌ يك‌ شب‌ ، درِ سلول‌ را باز كردند و با ‌تعجب‌ ديدم‌ كه‌ دخترم‌ را به‌ داخل‌ سلول‌
انداختند و در رابستند . او گفت‌ كه‌ در طي‌ اين‌ مدت ‌، در بيمارستان‌شهرباني‌ بستري‌ بوده‌ است‌. او را
درآغوش‌گرفتم‌ مچ‌ دستهايش‌را كه‌ لمس‌ كردم ‌، گريه‌ام‌ گرفت‌. زخم‌ بدي‌ به‌ چشم‌مي‌خورد ، او را با
دستبند ، محكم‌ به‌ تخت‌ بسته‌ بودند .

يكي از سخت‌ترين‌ لحظات‌ زندان ‌، هنگامي‌ بودكه‌ يكي‌ از ما را براي‌ شكنجه‌ مي بردند
«رضوانه‌»دخترم‌ را كه‌ مي‌خواستند ببرند ، اصلاً جلوي‌ ساواكيها گريه‌ نمي‌كردم‌. صداي‌ پاي‌ نگهبانها
كه‌ مي‌آمد ، دختر كوچولويم‌ را در آغوش‌ مي‌كشيدم‌ ، صورتش‌ را غرق‌بوسه‌ مي‌كردم‌ و مي‌گفتم‌:
عزيزم‌ ... به‌ خدا مي‌سپارمت‌ .... هر چه‌ خدابخواد همان مي شود ...

او را كه‌ مي‌بردند ، بغضم‌ مي‌تركيد ، يكه‌ و تنها درآن‌ تاريكي‌ زندان ‌، مي‌زدم‌ زير گريه‌. كف‌ دستهايم‌ را
روي‌ ديوار مي‌كوبيدم ‌، تيمم‌ مي‌كردم‌ و نماز مي‌خواندم‌ تادلم‌ آرام‌ بگيرد .ساعتي بعد ، در سلول باز
مي شد و بدن نيمه جان او را مي انداختند و مي رفتند . هر چيزي را كه توانسته بودم پنهان كنم ذره
اي از غذا يا چند قطره آب ، در دهانش مي گذاشتم .'
 
'
از سابقه خود بيشتر بگوييد'

در خانواده اي مذهبي بدنيا آمدم، پدرم اهل مطالعه بود و از زمان كودكي، از معلومات پدر در يادگيري
قرآن و نهج البلاغه بهره بردم، پدرم اهل مطالعه بود و در مسجد جلسات هفتگي اخلاق برگزار مي
كرد و مادرم نيز مربي قرآن بود، بنده از ميان 7 فرزند خانواده به مسير سياست آمدم.

به دليل آن كه تاريخ تولدم با تاريخ تولد دختر شاه مخلوع در يك سال بود هميشه اين سوال برايم
وجود داشت كه چرا بايد اينقدر تفاوت ميان فرزند شاه يك كشور و دختران طبقات ديگر باشد از آن
زمان جرقه مبارزه در من ايجاد شد.

در سن 14 سالگي ازدواج كردم و به همراه همسرم به تهران آمدم، در تهران توانستم تحصيلات علوم
ديني خود را تا سطح (شرح لمعه ) ادامه دهم و از محضر استاداني چون مرحوم حاج آقا كمال
مرتضوي ، حاج شيخ علي خوانساري ، شهيد آيت الله محمدرضا سعيدي و شهيد سيد مجتبي صالحي
خوانساري استفاده كردم.

در آن زمان منزلمان در خيابان غياثي تهران بود در آن جا در محضر آقاي خوانساري كه امام جماعت
مسجد محل بود حضور يافتم ، بنده مبارزاتم را با پخش و توزيع اعلاميه در سال هاي 41-40 آغاز
كردم و با ورود به تشكيلات تحت هدايت شهيد سعيدي در تهران اين مبارزات شدت يافت در محضر
ايشان علاوه بر درس آموزش هاي نظامي نيز مي ديدم.

پس از شهادت آيت الله سعيدي در1349 به مبارزه و تبليغ خود عليه رژيم شاه شدت بخشيديم ، در
اين دوره با دانشجويان مبارز دانشگاه هاي تهران ، شهيد بهشتي ، صنعتي شريف و علم و صنعت
همكاري و تعامل داشتم.

در آن زمان منزلمان پايگاهي براي مبارزان بود ، در سال 51 ماموران ساواك به منزل ما ريختند و عده
اي از مبارزان را دستگير كردند و پس از آن در سال 52 نيز بنده را دستگير كردند.

در زندان به حدي مورد شكنجه قرار گرفتم، سوزنهايي كه ناخنهايمان را مي شكافتند، سيگارهايي كه
بدنمان را مي سوزاندند تا خاموش شوند و سيلي ها و شلاقهايي كه مدام بر بدنمان مي زدند هيچ كدام
مانع حركت انقلابي ما نشد.

شكنجه ها به حدي بود كه بوي تعفن زخم ها و چرك هاي بدنم ماموران ساواك را نيز آزار مي داد، در
كميته مشترك به همراه دخترم شديدترين شكنجه ها را تحمل كردم به سختي بيمار شدم و در
زماني كه اميدي به زنده ماندنم نبود از زندان آزاد شدم، در حالي كه (رضوانه) همچنان در زندان ماند.

در آن زمان تمامي پزشكان بيماري مرا سرطان تشخيص دادند در حالي كه سرطان نداشتم و خدا
بيماري مرا سرطان به آنان نشان داد ، در سال 1353 براي ادامه مبارزات به خارج از كشور رفتم، در
پايگاه هاي نظامي واقع در مرز لبنان و سوريه آموزش هاي رزمي و چريكي را انجام مي دادم و به
سبب ماموريت ها به كشورهاي مختلفي از جمله عربستان، انگليس، فرانسه و عراق تردد داشتم.

پس از هجرت امام به پاريس به دعوت شهيد عراقي به پاريس رفتم و به خدمت امام رسيدم و وظايف
اندروني بيت امام را به عهده گرفتم و حتي محافظ شخصي ايشان بودم.

مصاحبه با خانم 'حديدچي' اينگونه به پايان رسيد: ''در خارج من را باعناوين 'خواهر دباغ' ، 'خواهر
زينت احمدي نيلي' و 'خواهر طاهره' مي شناختند...'

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







برچسب‌ها: ساواک , مرضیه حدید چی , جوادی آملی , ربانی املشی , دباغ,
التماس دعا فراوان داريم...