به پدر و مادرم نگوييد
» فضيلت ماه مبارك رمضان
» ولادت با سعادت حضرت علی اکبر(ع) و روز جوان مبارک باد.
» حدیث امام علی(ع)
» از هجر تو طبیعت ما گریه می کند.
» اربعين حسيني تسليت
» شعر استقبال از ماه محرم
» مطالب بسیار زیبا در مورد شبهای قدر
» ولادت امام حسن مجتبی
» سلام
» نوروز امسال ... منم در سفره دارم هفت سين را ...
» گزارش يادواره شهدا منطقه ملی راه،بهزاد شهر،زویه در مسجد انبیا ملی راه اهواز
» آغاز امامت حجت ابن الحسن (عج) مهدی صاحب الزمان بر شما مبارک باد
» آيا ما به قولمان عمل كرده ايم؟
» دستي ز غيب قافيه را كربلا گذاشت
» باز هم هر روز عاشورا و هر جا کربلا
درباره ما

به وبلاگ مسجد انبیا ملی راه اهواز خوش آمدید. كانون فرهنگي هنري شهيد سيد فخرالدين طباطبايي خوش آمد ميگويد.
نویسندگان
پیوندهای روزانه
دیگر امکانات
تدبر در قرآن
آیه قرآن
ساعت
ساعت فلش مذهبی
پیوندهای وبگاه
» هیات رهپویان وصال بهبهان
» امام رضا
» تور چین
» تور گرجستان
» تور کربلا
» اشک منتظر
» کیت اگزوز
» زنون قوی
» چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مسجد انبیا ملی راه اهواز و آدرس masjedeanbia.LoxBlog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار بعد از تایید ما در سایت ما قرار میگیرد.





آرشیو مطالب
موضوعات مطالب
برچسب‌ها

به پدر و مادرم نگوييد
+ نویسنده منتظر . مشتاق در 20 دی 1389 |

پس از شهادت عباس ،خانمی گریان و نالان به منزل ما آمد و از ماجرایی که ما تا آن روز از آن بی خبربودیم پرده برداشت:

 
در سال 1341من و شوهرم هر دو سرایدار مدرسه ای بودیم که عباس آخرین سال دوره ابتدایی  را در آن مدرسه می گذراند . چند روزی بود که همسرم از بیماری کمردرد رنج می برد ؛ به همین خاطر آن گونه که باید توانایی انجام کار در مدرسه را نداشت و من هم به تنهایی قادربه نظافت مدرسه و کارهای منزل نبودم . این مسئله باعث شده بود تا همسرم چندبار درحضور دانش آموزان مورد سرزنش مدیر قرار بگیرد . با این حال هر بار به کم کاری خوداعتراف و در برابر پرخاش مدیر سکوت می کرد . ما از این موضوع که نکند مدیر به خاطرناتوانی همسرم سرایدار دیگری استخدام کند وما را از تنها اتاق شش متری که تنها دارایی و اثاثیه مان در آن خلاصه می شد اخراج کند ؛ سخت نگران بودیم . تا این که یکروز صبح هنگام بیدار شدن از خواب ، حیاط مدرسه و کلاس ها را نظافت شده و منبع ها راپر از آب دیدم . تعجب کردم . بی درنگ قضیه را از همسرم جویا شدم . او نیز اظهار بی اطلاعی کرد . باورم نمی شد با خود گفتم شاید همسرم از غفلت من استفاده کرده و صبح زود از خواب بیدار شده و پس از انجام نظافت خوابیده است . حالا هم نمی خواهد من ازکار او آگاه شوم . از طرف دیگر مطمئن بودم که او با آن کمردرد توانایی انجام چنین کاری را ندارد . به هر حال تلاش کردم تا او را وادار به اعتراف کنم اما واقعیت این بود که او نظافت را انجام نداده بود . شوهرم از من خواست تا موضوع را به دقت پیگیری کنم و خود نیز ، با آن که به شدت از کمردرد رنج می برد تماشاگر اوضاع بود . آنروز هر چه بیشتر اندیشیدیم کمتر به نتیجه مثبت رسیدیم به همین خاطر تا دیر وقت مواظب اوضاع بودیم تا راز این مسئله را بیابیم .

اما آن روز صبح ، چون تا پاسی از شب بیدار مانده بودیم خوابمان برد و پس از برخاست از خواب دوباره مدرسه را نظافت شده یافتیم . مدرسه نما و چهره دیگری به خود گرفته بود . همه چیز خوب و حساب شده بود به همین خاطر مدیر ازشوهرم ابراز رضایت می کرد .

در این فکر بودیم که فردا صبح حتما آن فرد ناشناس را غافلگیر کنیم .

روز بعد وقتی هوا گرگ و میش بود در حالی که چشمانمان ازانتظار و بی خوابی می سوخت ناگهان دیدیم یکی از شاگردان مدرسه از دیوار بالا آمد . به درون حیاط پرید و پس از برداشتن جارو و خاک انداز مشغول نظافت حیاط شد . جلو رفتیم . لباس ساده و پاکیزه ای به تن داشت و خیلی با وقار به نظر می آمد . وقتی متوجه حضور من شد خجالت کشید . سرش را به زیر انداخت و سلام کرد . سلامش را پاسخ دادم و اسمش را پرسدم . گفت : عباس بابایی

در حالی که بغض گلویم را گرفته بود و گریه امانم نمی داد از او تشکر کردم و خواستم تا دیگر این کار را نکند چون ممکن است پدر و مادرش از اینکار آگاه شوند و از این که فرزندشان به جای درس خواندن به نظافت مدرسه بپردازد او را سرزنش کنند . عباس در حالی که چشمان معصومش را به زمین دوخته بود گفت : من به شما کمک می کنم خدا هم در خواندن درس هایم به من کمک خواهد کرد .

لبخندی حاکی از رضایت بر لبانش نقش بست و چشمانش را به من دوخت و ادامه داد : اگر شما به پدر و مادرم نگویید آن ها از کجا خواهند فهمید؟


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







برچسب‌ها: خاطراتی از شهید عباس بابایی,
التماس دعا فراوان داريم...